یسناجونیسناجون، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره

براي دخترم يسنا

17/6/92.هفته 29

سلام مامانی؛ سلام دخترک نازم؛ سلام عسل مامان؛ چه خبرا؟ توپول موپول شدی یا نه؟ من که دیگه دارم توی آسمونا سیر میکنم از لذت بی پایانی که حرکاتت بهم هدیه میده. ساعت ها میشینم و زل میزنم به شکمم و هی تو وول میزنی و هی من کیف میکنم، هی باز تو وول میزنی و هی باز من کیف میکنم. ای خدا...خوابیدن، خوابیدن، خوابیدن... چه آرزوی دور از دسترسی به نظر میاد. دیشب خودت شاهد بودی که من سر ساعت 1 و سر ساعت 2 و سر ساعت 3 و سر ساعت 4 و سر ساعت 5 بصورت کاملن دقیق و منظم، پاشدم رفتم دستشویی و بقیه ش هم فقط داشتم مدل خوابیدنم رو عوض میکردم و با حسرت در جستجوی یک مدلی بودم که بشه باهاش خوابید. بالاخره بعد از نماز درست و حسابی خوابم برد.همش فدای سرت ن...
23 شهريور 1392

5ماه و2روز

این روزا دخترم خیلی بلا شده...داره اولین تکونای خودشو تو دل مامانش میخوره... واسه مامانش اظهار وجود میکنه.قربونش برم....البته لگدای خیلی ضعیف...آخه دخترم هنوز خیلی کوچولوئه.. خخخخخخخخیلی حس قشنگیه...باید حسش کرد ...تا اینکه به عظمت کار خدا پی برد...   اینم تیکر واسه خودمو یسناسادات م...نشون میده من تو چند هفته هستم... نمیدونم اولی با دومیه چرا هفته هاشو متفاوت زده...   ...
14 شهريور 1392

دخترم مثه مامانش کاراته کاره...

سلام دختر نازه مامانی وبابا میدونم که خوبی چون به خدا سپردمت.... از لگدات هم معلومه که خیلی بهت خوش میگذره.... دیشب بابایی بعده کلی خستگی کار برگشت خونه...منم که از صبح تا شب باید زول بزنم به در ببینم بابایی کی میاد خونه...وقتیم که میاد طفلک اینقد خسته س که جلو تی وی خوابش می بره...خدا بهش قوت بده... داشتم میگفتم...بابایی بعده یه دوش اومد نشست پیشم...منم که طبق معمول داشتم شکممو با روغن زیتون چرب میکردم...به عبارتی شمارو قلقلک میدادم...یه دفعه حس کردم داری از خودت حرکات موزون انجام میدی....سریع دست بابایی رو گذاشتم رو شکمم....اینقد بهمون کیف داد که تو دلم بارها بارها خدامونو شکر کردم... بابایی اینقد خوشش اومده بود که من...
14 شهريور 1392
1